گاه دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها، گوشه ای می نشینم و حسرت ها را می شمارم و باختن ها را... و صدای شکستنها را... و وجدانم را محاکمه می کنم؛ من کدامین قلب را شکستم و کدامین امید را نا امید کردم و کدامین، احساس را له کردم و کدامین، خواهش را نشنیدم و و به کدام دلتنگی خندیدم، که این چنین دلتنگم...
در این روزهای پر تپش و پر التهاب، هر ثانیه انگار قلبی است در سینه ساعت... که می تپد به شوق دیدن تو!
ضربانی اگر هست-آری- به شوق با تو بودن است!
لحظه ای که شوقی برای تپش ندارد، مرده است انگار بدون تو!
زمانی که تمام لحظه ها-بدون تو- بمیرند، نه تنها لحظه ای، ساعتی، روزی و شاید سالی مرده... بلکه انسانی مرده است!!!
انسانی که تمام هستی اش را گره زده به بودن تو... به عشق تو...
آری! زنی هست که تمام هستی اش را گره زده به بودن تو...
زنی که در هوای عاشقی، تو را نفس می کشد!
سلام ممنون